چون نظر بر روي جانان اوفتاد

شاعر : عطار

آتشي در خرمن جان اوفتادچون نظر بر روي جانان اوفتاد
هر که او در بند جانان اوفتادروي جان ديگر نبيند تا ابد
ولوله در جن و انسان اوفتادذره‌اي خورشيد رويش شد پديد
پس از آنجا در دل جان اوفتادجان انس از شوق او آتش گرفت
لاجرم در قيد تاوان اوفتادکرد تاوان بي‌رخ او آفتاب
بي سر آنجا چون گريبان اوفتادهر که مويي سرکشيد از عشق او
تا ابد در دست رضوان اوفتادهر کجا نقش نگاري پاي بست
در حجاب سخت خذلان اوفتادوانکه را رنگي و بويي راه زد
مرغ دل در دام هجران اوفتادچون وصالش دانه‌اي بر دام بست
بي سر و بن در بيابان اوفتادبي سر و بن ديد عاشق راه او
ظن مبر کين کار آسان اوفتادراز عشقش عالمي بي منتهاست
محرم اين راز نتوان اوفتادتا به کلي بر نخيزي از دو کون
لاجرم عطار حيران اوفتادچون رهي بس دور و بس دشوار بود